جدول جو
جدول جو

معنی بسر کشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بسر کشیدن
(مُ کَ لَ)
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن:
جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید
در خمارم ساغر سرشار میباید مرا.
عالی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بسر کشیدن
بیکدفعه بلاجرعه کشیدنیکباره نوشیدن، برروی سر کشیدن عبا و جامه برسر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر کشیدن
تصویر سر کشیدن
سرکشی کردن، سر زدن، آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله، به سر کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(حِ گِ رِ تَ)
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن:
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن ز پیمان اوی
دگر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست.
فردوسی.
هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان).
دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت
هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان.
ناصرخسرو.
نی سپهر از خدمت او روی تافت
نی زمین از طاعت او سر کشید.
مسعودسعد.
هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر.
سنایی.
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست.
نظامی.
اینهمه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست.
نظامی.
عشق را بنیاد بر ناکامی است
هرکه زین سر سر کشد از خامی است.
عطار.
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم.
حافظ.
، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن:
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
فرخی.
ریاحین بر زمینش گستریده
درختانش به کیوان سر کشیده.
نظامی.
سر نکشد شاخ تو از سروبن
تا نزنی گردن شاخ کهن.
نظامی.
، تاختن. روی آوردن:
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سرکشیدند.
نظامی.
زد بر ددگان بتندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز.
نظامی.
مبادا که بر یکدگر سر کشند
به پیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی.
، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن:
بزودی بفرهنگ جایی رسید
کز آموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا
تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا.
خاقانی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم.
نظامی.
، توسنی کردن. چموشی کردن:
گمان بردند کاسبش سر کشیده ست
ندانستند کو سر درکشیده ست.
نظامی.
، رو برگرداندن. اعراض کردن:
دل بگردان زودو گرد او مگرد
سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو.
عقل مسیحاست از او سر مکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن:
دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی بود تا سر کشید آفتاب.
فردوسی.
، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف).
- سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن:
از خط وفا سر مکش و دل مبر از من
کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد.
مسعودسعد.
- سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن:
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم.
حافظ.
- سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن:
سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن
تا که همی خود کجا روی و چه جایی.
ناصرخسرو.
- سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج).
- ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن.
- ، رساندن. بردن:
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت.
سعدی.
جهل و کوریت سر به چاه کشد
علم و بینندگی به ماه کشد.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یرش بردن و حمله آوردن و باشتاب و تغیر به سوی کسی روی آوردن است. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به ترکیب یسل کشیدن در ذیل مادۀ یسل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساط کشیدن
تصویر بساط کشیدن
پهن کردن بساط فرش کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر دویدن
تصویر بسر دویدن
شتاب کردن در دویدن بسرعت دویدن، عجله کردن در اجرای فرمان کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر رسیدن
تصویر بسر رسیدن
باخر رسیدن، برباد رفتن نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیدن لمس کردن، دست دراز کردن بطمع، گدایی کردن یا دست کشیدن از چیزی. دست برداشتن از آن صرفنظر کردن از وی، فارغ شدن از آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار کشیدن
تصویر بار کشیدن
((کِ دَ))
ناز خریدن، ناز کشیدن
فرهنگ فارسی معین
سرک کشیدن، سر درآوردن، سر زدن، سرکشی کردن، نوشیدن، آشامیدن (یک باره) ، بالارفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خارج کردن، درآوردن، کشیدن، سر دادن، برآوردن، بالا بردن، ترقی دادن، بلندمرتبه گردانیدن، ارتقا مقام دادن، برگرفتن، کنار زدن، برافراشتن، بلند کردن، رسم کردن، نقاشی کردن، پروردن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر بیند که بر پشت بار سبک داشت، دلیل که به قدر و جنس آن بار وی را منفعت رسد. اگر بیند که بر پشت بار گران داشت، دلیل که گناه و معاصی بسیار کند. محمد بن سیرین
اگر بیند که بار بسیار داشت و دانست که از ملک او است. دلیل به قدر جنس بار وی را خیر و منفعت رسد یا مضرت و بدی. اگر بیند که آن بار ملک آن نبود خیر و شر او به خداوند خواب بازگردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
فرشاةٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
Brush
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
brosser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
escovar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
برش کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
чистить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
bürsten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
чистити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
szczotkować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
ব্রাশ করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
spazzolare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
kupiga mswaki
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
fırçalamak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
브러시질하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
ブラシをかける
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
ब्रश करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
menyikat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
แปรง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
borstelen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
cepillar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برس کشیدن
تصویر برس کشیدن
לסרק
دیکشنری فارسی به عبری